قلب سنگی

پارت ۷
واییی دوباره یه روز خسته کننده ی دیگه فقط حیف به این پول احتیاج دارم مگرنه عمرن این مأموریت رو قبول میکردم رفتم دست و صورتمو شستم کل کارای لازمو کردم و از WC اومدم بیرون تا اون لباسای مزخرفو بپوشم و برم سر کار ولی خیلی عجیب بود چرا همه امروز خوشحال بودن یعنی چی شده رفتم سمت آشپزخونه که آجوما تا منو دید سری اومد سمتم متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چیزی شده امروز چرا همه خوشحالن آجوما خبریه؟
آجوما:آره دخترم امشب ارباب جئون مهمونی گرفتن و تمام دوستان و خانوادشون قراره برای این مهمونی بیان ولی...
یکی از آبرو هامو دادم بالا و دست به سینه واستادم جلو آجوما گفتم :ولی؟
آجوما:ارباب میخوان یکیو از بین خدمتکار ها انتخاب کنن تا امشب نقش دوست دخترشو بازی کنه
یه سیب از روی میز برداشتم و تکیه دادم به اجاق گاز و یه گاز از سیب خوردم و به آجوما خیره شدم با دهن پر گفتم
ا/ت:خب ادامه بدید آجوما
آجوما نگاه تأسف باری بهم کرد و گفت:دختره ی خنگ امشب باید به خودت برسی و تو مهمونی شرکت کنی مگرنه ارباب میکشتت
ا/ت:فقط همینو کم داشتم البته چیز خاصی نیست من که میدونم از من متنفره عمرن اگه بین اون همه‌گزینه دشمنشو انتخاب کنه
___
بلخره کارای خونه تموم شد که رفتم توی اتاق که دیدم همه شرو کردن به خودشون رسیدگی کردن و آرایش کردن  منم رفتم تا یکم آرایش کنم از اونجایی که چشمام درشت بود و رنگی پوستمم که همینجوری سفید بود فقط یه رژ آلبالویی زدم و یکی رژگونه و ریمل به هرحال مهمونیه باید خوش بگذرونم فقط خدا میدونه شاید تایپ ایده آلمو پیدا کردم موهای چتری مو مرتب کردم و از دو طرف موهام یکمی گرفتم و به صورت دم اسبی بستم و بقیه موهامو باز گذاشتم (عکسشو میزارم)
رفتم از بین لباسایی که ارباب جئون گفتن بیارن پوشیده ترینشو انتخاب کردم چون از لباسایی که کوتاه و بازن خوشم نمیاد(عکسشو میزارم)
دیدگاه ها (۰)

قلب سنگی

قلب سنگی

قلب سنگی

قلب سنگی

❣پارت ششم❣ویو جونگکوک: نمیدونم چراوقتی گفت چیزی دیگه ای نمیخ...

پارت ۱۴ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط